کد مطلب:313633 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:112

سبحان الله! نظر لطف حضرت ابوالفضل بوده است...
3. این جانب در مدرسه ی بزرگ آخوند یكی از خدام بودم. شب هفتم محرم، نوعا در عراق به نام آقا حضرت اباالفضل العباس علیه السلام مجلس روضه گرفته می شود. در چنان شبی من چند نفری را كه در چاپخانه با هم مشغول اداره ی چای بودیم (كه تعداد آنها با خودم هفت نفر می شد) برای شام به منزل خودم (كه جاده ی دوم، یعنی میلان دوم بود) دعوت كردم. ضمنا روضه ی مختصری هم گذاشتم و به آقای شیخ عبدالحسین خراسانی گفتم بیاید ذكر مصیبتی كند. آن شب، مرحوم آیت الله العظمی حاج سید محمود «قدس سره» نیز همراه اخوی بزرگ حضرت آیت الله العظمی آقای سید محمد حسینی شاهرودی «دامت بركاته» و دو تن از داییها تشریف داشتند.

آقا شیخ عبدالحسین، مجلس را تمام كرد و همه برای صرف شام نشستند. برخی



[ صفحه 458]



از آقایان هم برای شام دعوت نشده بودند، و در روضه شركت كرده بودند، باقی ماندند، من جمله جناب آقای روحانی كه الآن از علمای مشهد است.

نمی دانم چه كسی به آنها خبر داده بود كه سید علی امشب شام می دهد. به دایی ام، آقای شیخ محمدتقی نیشابوری، و اخوی اشاره كردم از اطاقی كه در آن روضه خوانده شده بود، بیرون آمدند و رفتیم به اطاقی كه هم اطاق بود و هم آشپزخانه. در آنجا دیگ برنج و خورش را به آنها نشان دادم: یك دیگ برنج بود كه فقط غذای 10 نفر را در خود داشت و مقدار خورش نیز متناسب با همان بود. به همسرم گفتم: غیر از این غذا چه داری؟ تعداد این ها زیاد است و بالغ بر 24 نفر می شوند. خانم گفتند: همین برنج و خورش است و دایی نیز گفت دیر وقت است و از بازار هم نمی توان غذا تهیه كرد (در آن زمان، چلوكبابی و اینها در نجف مرسوم نبود). فرمودند: حالا همین را بكش، خدا كریم است! و رفت در مجلس نشست.

بنده رفتم وسط خیابان و عمامه را از سرم برداشتم و رو به طرف كربلا كرده و گفتم: یا اباالفضل، مجلس مجلس شما است و من هم سمت نوكری شما را دارم. اگر می خواهی آبروی من برود، به من هیچ مربوط نیست؛ آبروی خادم و مجلس شما می رود! البته، حالم هم منقلب شد.

سپس به داخل منزل برگشته و به خانواده گفتم: شما غذا را بریزید، خدا كریم است! در آن وقت كارد و چنگال مرسوم نبود و ظروف چینی هم نداشتیم؛ ظرفهایی بود فافونی (روحی)، و دیس هم مرسوم نبود؛ عوض دیس سینی بود و قهوه سینی، آن هم فافونی بود، آن ها را پر می كردند و می بردند و به وسیله ی بشقابها تقسیم می كردند.

مرحوم دایی و اخوی، از اطاق مهمانی، صدا كردند: سید علی، بس است! ما هم التفات به اینكه چطور شده و چه قدر غذا كشیده ایم، پیدا نكردیم؛ نه من، نه اهل بیت.

گفتند: دیگر بس است، تو هم بیا! من هم رفتم سر سفره، و دیدم غذا زیاد است و حتی آن سینی هم كه جای دیس بود همه پر بود. آمدم نشستم و مشغول خوردن شدم. قبلا مرحوم پدرم فرموده بودند بابا، سید علی، اگر شامی داری بیاور، دیر شده است، نزدیك 4 بعد از مغرب است. و دیگران، كه خبر نداشتند، گفتند: هان! می خواهی به



[ صفحه 459]



آقایان شام بدهی و ما را از شام محروم كنی؟! و بعد از دیدن شام گفتند: تو این همه شام داشتی، می خواستی ما را ادب كنی؟! من گفتم: بیایید دیگ را نگاه كنید! و به خود حضرت اباالفضل علیه السلام قسم كه نظر خود اباالفضل بوده و الا دیگ همین است كه می بینید و هنوز دیگ نصفه بود و خالی نشده بود!

مرحوم پدرم آمدند و آقایان هم آمدند و گفتند: سبحان الله نظر لطف حضرت اباالفضل العباس علیه السلام بوده است كه این دیگ محدود، بتواند این همه جمعیت را غذا بدهد و باز نصفش باقی بماند! و هر یك نیز مختصری از آن غذا را به عنوان استشفا به منزل خود بردند.

به خود آقا حضرت اباالفضل علیه السلام قسم، كه غذا زیاد آمد، به طوری كه فردا مازاد آن را میان همسایه ها تقسیم كردیم و تقریبا تا دو سه روز هم خودمان از آن می خوردیم!

نیز همین قصه سبب شد كه هر سال شب هفتم مردم را دعوت می كردیم و تعداد مدعوین نیز تا آنجا افزایش یافت كه سالی چهارصد كیلو برنج می ریختیم و تقریبا یك گوساله قیمه درست می كردیم كه الآن هم در شاهرود همین رویه را داریم.